درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

ما سه نفر و سومین بهار عشق.....

سلام به نی نی کوچولوها و خاله های مهربونم... 25 آذر سومین سالگرد ازدواج مامان و بابا بود... یعنی از زمانی که به همدیگه رسیدن سه سال میگذره..... ما یه کیک کوشولوی خومشزه داشتیم با یه شمع سه و یه خانواده سه نفره .... و چیزی که این روز را قشنگتر می کرد...... سومین سالگرد و داشتن یه خانواده سه نفره بود غیر مستقیم چرا؟ مستقیم میگم ... یعنی حضور ثمره عشق مامان و بابا یعنی من وقتی مامان درباره جالب انگیز بودن این موضوع به بابا گفت..... فکر می کنین بابا چی جواب داد؟ به من نگاه کرد و گفت: یعنی تو چهارمین سالگرد ازدواجمون چهار نفر میشیم قیافه مامان..... بعدشم گفت: درسا خانوم دلت آبجی می خواد؟ منم برای بابا اخم ...
27 آذر 1391

15 روز با درسا....

سلام... بالاخره ما اومدیم..... اومدیم با کلی عکسهای قشنگ .... با کلی خاطرات قشنگ از روزهای تولدم.... من درسا کوچولو یکم آذر به دنیا اومدم... وقتی اومدم خونه بابا به افتخار ورودم مهمونی گرفته بود.. راستش اون وقتا که تازه اومده بودم تو دل مامان ... همش فکر می کردم بابا دوسم نداره.... مامان بهم می گفت مدل ابراز علاقه بابایی با بقیه بابا ها فرق می کنه... مامان همش نگران بود که بعدا که بزرگ میشم همچین حسی نداشته باشم.... اما انگار اون مدل ابراز علاقه مخصوص مامان و وقتایی بود که تو شکمش بودم از وقتی به دنیا اومدم خوب خودم را تو دل بابا جا کردم..... انقدر زود به زود دلش برام تنگ میشه کلی مراقبمه و همش قربون صدقه ام میره...
23 آذر 1391

خاطره تولد دخترکم....

سلام.... خوبید دوستای خوبم مرسی که انقدر به فکرمون بودین... ببخشید که غیبتمون یکم طولانی شد..... چهارشنبه ساعت 6 بیدار شدم...... کلی استرس داشتم.. تو راه آروم آروم اشک ریختم.... رفتم بیمارستان و دکتر خودم زنگ زد که نمیتونه بیاد گفت دستش را عمل کرده یه دکتر دیگه عملم می کنه.... خلاصه استرسم بیشتر شد.... دربان بیمارستان هم اجازه نمیداد مامانم بیاد پیشم.... احساس بدی داشتم.... مامانم که اومد باهاش خداحافظی کردم و رفتم... سرمم را وصل کردن و با خانوم پرستار رفتم تو ریکاوری.. دکتر یه مریض اورژانسی داشت و کلی منتظر موندم... بعدشم بردنم تو اتاق و یکسری کارهای آماده سازی را انجام دادن.... منم داشتم واسه همه اونایی که...
14 آذر 1391

... و من به دنیا آمدم

    امروز اول آذر 91، درسا خانم ساعت 13:30 با وزن 3.580 کیلوگرم و  قد 51 سانتیمتر در بیمارستان نجمیه تهران بدست خانم دکتر فخری لاری به دنیا آمد. ...
1 آذر 1391

فقط چند ساعت مونده

سلام... خوبی دخمل کوشولوی ناز نازی من فقط 12 ساعت دیگه باید صبر کنم..... بعدش تو رو می بینم... صداتو می شنوم.. لمست می کنم.... امروز من فقط درد کشیدم و ازت خواهش کردم تا فردا صبر کنی ...... البته درست کردن ژله رنگین کمان هم کل وقتم را گرفت... بد هم نبود آخه گذر زمان را حس نکردم.... امروز بابا هم به تمیز کردن خونه و گشتن تو اینترنت گذشت..... خوب از حال و احوال ساعتهای آخر بارداریم بگم.... جالبه که هنوز استرس ندارم زمان هم برام کند نمی گذره..... البته استرس و کندی زمان را وقت خواب بیشتر حس می کنم...... دیشب که نتونستم خوب بخوابم...... شکمم خیلی بزرگ شده اصلا نمی تونستم نگهش دارم.... فردا از سنگینی راحت میشم د...
1 آذر 1391
1